فرشته کوچولوی مامانی و بابایی

خاطرات وانیای مامانی و بابایی

فرشته کوچولوی مامانی و بابایی

خاطرات وانیای مامانی و بابایی

تولد وانیا جون خوشگلم در یکسالگی

همونطور که گفتم تولدش واقعا یک سورپرایز بود ولی نه یه سورپرایز خوب بلکه یه سورپرایز وحشتناک و غم انگیز.  

داستان این بود که من و بابایی وانیا جونم دوست داشتیم تولد یکسالگی وانیا به عنوان بهترین خاطره نه تنها توی ذهن خودمون بلکه توی ذهن همه فامیل ها و دوستامون بمونه.... 

ولی.........................................  

تولد وانیا پنج شنبه 6 بهمن قرار بود برگزار بشه. ما 60 نفر مهمون داشتیم و حتی DJ و نورپردازی و ... هم تدارک دیده بودیم. من از سه شنبه همه دسرهامو درست کردم. چهارشنبه هم سالاد الویه رو درست کردم ولی سس بهش نزدم و قرار بود پنج شنبه صبح کشک بادمجون و سوپ جو هم درست کنم و 10 تا هم مرغ بریون بگیریم .وانیا موقعی که من و مادرجون و پدرجونش داشتیم الویه درست میکردیم خواب بود. خوابش خیلی طولانی شد . من نگرانش شدم. رفتم و با نوازش بیدارش کردم. بچم اصلا حال و حوصله نداشت.   

 

باهاش بازی کردم و چون خیلی از تاب تاب عباسی و چرخوندن خوشش میاد یه دور چرخوندمش که یکدفعه.......................... بچه نازنینم کلی بالا آورد.  

اولش فکر کردم که مال چرخوندنه ولی نه.......... بالا آوردنش همینجوری ادامه داشت. تا اینکه ساعت 9 شب تصمیم گرفتیم ببریمش بیمارستان. اون شب برای من شب یلدا شد. بلندترین شب سال دیگه صبح نمیشد. وانیای گلم رو بستری کردن و گفتن این یه جور آنفولانزاست. من دیگه به تولد فکر هم نمیکردم.  

فردا صبح ساعت 11 بچم مرخص شد. برگشتیم خونه و خیلی دیر شده بود که بخواهیم مهمونی رو کنسل کنیم. تصمیم گرفتیم وانیا رو توی خواب بیاریم به جشنی که براش تدارک دیده بودیم.  

قبلا گفته بودم یا نه؟ نمیدونم...  

مهمونی خونه مادرشوهرم برگزار میشد و  من و باباییش از هفته پیش خونه رو چیده بودیم و همه چیز آماده بود . ولی تزئینات نکرده بودیم به خیال خودمون گذاشته بودیم صبح پنج شنبه. خلاصه ...........................  

فعلا بیاید عکس های غم انگیز وانیا جونم رو در روز تولدش ببینید... 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چندتا نتیجه اخلاقی از تولد وانیا گرفتم که شاید به دردتون بخوره : 

1- وقتی بزرگ ترها می گن برای بچه به این کوچیکی تولد به این بزرگی نگیر بگو چشم چون بچه به این کوچیکی غیر قابل پیش بینیه 

2- بزرگترها، وقتی کوچکترها تصمیم به کاری میگیرن اینقدر توش نه نیارید که اینجوری بشه 

 

آخه داستان اینجاست که بابای من که میشه پدرجون وانیا همش مخالف بود و می گفت که چی همچین تولدی می خواید بگیرید بچه که چیزی نمی فهمه الان کوچیکه. ما هم همش میگفتیم نه بابا جان وقتی بزرگ بشه ازمون میپرسه برای من تولد گرفتید یا نه اونوقت ما این شاهکارمون رو بهش نشون میدیم. 

ولی خداییش حق با بابام بود. من درس بزرگی گرفتم. از سال بعد تولداش رو جور دیگه ای میگیرم.