فرشته کوچولوی مامانی و بابایی

خاطرات وانیای مامانی و بابایی

فرشته کوچولوی مامانی و بابایی

خاطرات وانیای مامانی و بابایی

وانیا جونم تا سه ماهگی

اول از همه اینو بگم که چون جیگر طلای من توی زمستون به دنیا اومد تقریبا تا دوماهگی اصلا از خونه بیرون نبردیمش. خانوم کوچولو اون موقع ها همیشه عصر که میشد کولیک روده می گرفت و همیشه عصرها داشت گریه میکرد. الهی فدای صدای گریه هات برم من.  

نازیلای بابا از حموم رفتن و لباس عوض کردن بیزار بود که من مطمئنم دلیلش سردی هوا بوده و اینو بعدا به ما ثابت کرد. حالا یه نگاهی به عکسهای یک تا دو ماهگیش بندازیم... 

 

اینجا خانوم کوچولو خونه مامان لیلا رفته بود مهمونی خیلی هم خوش خواب تشریف داشت 

 

 

این هم یه عکس هست که خواستم هنرمندبازی دربیارم و روی لحاف دم دستیش ازش انداختم 

 

این چندتا عکس رو روی روتختی که براش از مشهد گرفته بودیم انداختم. آخه سال قبلش با بابایی رفته بودیم مشهد و من از بابایی خواستم تبرکی برای نی نی آیندمون از پاساژ الماس روتختی بخریم که بابایی هم قبول کرد. خیلی خوشگله 

 

 

این عکس مربوط به اولین مهمونی هست که دخترم رفته. اینجا نامزدی دختر عمه میترای مامانی بود. دخترم اینجا دوماهه شده. این سرهمی هم که تنشه از بهار براش گرفتم. خیلی خوشگله 

  

این اولین باریه که به موهای خوشگلم گل سر زدم. اینقدر ذوق کرده بودم که وانیا خوشگلم موهاش داره بلند میشه. 

 

راستی یه چیزی در مورد وانیا: 

وانیا خانوم کوچولوی فرشته ای وقتی به دنیا اومد خیلی پشمالو بود. همونجور که توی عکس میینید پیشونی خوشگلش کلی مو داشت. من به شوخی به بابایی می گفتم که پیشونی وانیا مثل کیوی میمونه. هههه 

 

خوب این هم اولین باریه که وانیا رو گذاشتم توی کالسکه 

 

دیگه هوا داره کم کم گرم میشه و وانیا خانوم رو تابستونی می کنیم. اینجا وانیا توی تخت پارکشه 

 

اولین لبخندها که دیگه در بیداری اتفاق می افته. الهی فداش بشم 

 

این اولین عکسیه که لختی از وانیا گرفتم. فدای شکم چاقالوت برم من 

  

این عید سال 1390هست اولین مسافرتی که وانیا خانوم رفته وای تل سرشو ببین 

 

اینجا شهر سرکان هست از توابع تویسرکان استان همدان نوروز 1390 

 

اون که توی بغل دایی علیرضا توی آغوشی خوابیده نفس خانوم گله که دختر دایی وانیا جونمه. الهی فدای هر دوشون بشم 

 

این هم نفس خانوم در کنار وانیا جونم. نفس تقریبا سه ماه از وانیا بزرگتره. قربونتون برم

 

 

 

این عکس مربوط به نوروز 1390هست. من خیلی به سفره هفت سین و اینکه حتما باید قبل از عید پهن بشه و روز 13 به در جمع بشه معتقدم. وانیا که بلد نبود خودش بشینه من هم خوابوندمش روی میز و با هفت سین ازش عکس گرفتم.  

وانیا جونم تا دو ماهگی

  وانیا توی بغل باباییش  

 

 

 وانیا خوشگل در جشن ده روزگیش خونه مامان لیلا(البته اینجا دقیقا بیست و یک روزه هست)

 

 

 

 

  اولین لبخندهایی هست که روی لبهای فرشته کوچولو نشسته.  خوابهای خوشگل میدیده

   

 

 

 

  این اولین حموم نی نی در دو روزگی هست (وای خیلی گریه می کردی خیلی)

 

  

  

 

  

  

  

 این لحظه ورودت به خونه مادرجون و پدرجون هستش عزیزم 

   

 

 اولین لحظه ای که چشم بابایی و مادرجون و خاله سحر به جمال زیبای وانیا روشن شد ساعت 7:28 دقیقه روز نهم دی  ماه 1389 به دنیا اومدی. خوش اومدی عزیزم

 

نامگذاری برای نی نی گلمون

اولین اسمی که برای نی نی گلم که فهمیده بودم دخمله نیاز بود ولـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بابایی گفت نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه همه بهش میگن نــــــــــــــــــــیــــــــــــــــــــاز پـــــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــاز. خوب من هم خیلی ناراحت شدم دیگه.  

بعدش توی سایت www.esm.com دنبال یه اسم قشنگ و تک برای گل خوشگلم گشتم. دوست داشتم اسمش با حرفی شروع بشه که کمتر کسی به ذهنش برسه اینه که رفتم سراغ حرف واو.

 

   

 

وانــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــا 

 

یعنی تمـــــــــــــــــــــــــــام هســـــــــتــــــــــــی 

 

 

 

بابایی اولش مخالفت کرد و می گفت که من این اسم رو نشنیدم ولی من که شنیده بودم. آخه اسم  دختر یکی از همکارام توی یه اداره دیگه وانیا بود. البته وقتی اینو فهمیدم که اسم رو توی دلم انتخاب کرده بودم.  

 

خلاصه بابایی و مخالفت.  بابایی می گفت اسم نی نی نازی رو بذاریم  

سوگــــــــــــــــــــل 

من نمیگم سوگل قشنگ نیست. قشنگه ولی قدیمیه . هم سن و سالای من اسمشون سوگله خلاصه دوسش نداشتم.  

بعدش من دنبال یه اسمی گشتم که بابایی شنیده باشه و قبول کنه که اینو پیدا کردم: 

 

ساقـــــــــــــــــــــــــــــــــــر 

 

بابایی بازم مخالفت کرد و گفت بهش میگن ساقر و  لاقر. منم بهش گفتم بهتر از سوگل و تپله. دخترا لاقری رو دوست دارن نه تپلی رو.  

بد گفتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

خلاصه این کش و قوس تا روزی که به دنیا اومدی و بابایی شناسنامه خوشگلت رو گرفت ادامه داشت و بابایی قبول کرد که  

وانــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــا  

 

بهترین اسمیه که میتونیم برات بذاریم. یعنی تمام هستی .  

سلام تمام هستیه من و بابایی. ســـــــــــلام. به زندگی خوش اومدی.  

خدایا ............

وقتی از سفر برگشتیم از خدا خواستیم بهمون یه نی نی سالم و صالح بده من کتاب ریحانه بهشتی رو خریدم و با بابایی نی نی اعمالی که باید انجام میدادیم تا خدا بهمون یه نی نی سالم و صالح بده مثل نماز و دعا و ... انجام دادیم و از خدا خواستیم که    

خدایا جونم ازت  یه نی نی سالم و صالح می خواهیم  

 

آمین  

  

   

 

خدا جون مهربون حاجت ما رو برآورده کرد و 18 اردیبهشت 1389 ما متوجه شدیم که نی نی کوچولو اومده توی دل مامانی    

عزیزم خوش اومدی مامانی و بابایی عاشقتن  

 

خوش اومدید

سلام به همه دوستای گلم که این وبلاگ رو میبینن. یه روز و روزگاری بود من بودم و بابای نی نی .  

دقیقا سال 1388 بود که دیگه تصمیم گرفته بودیم از خدا بخواهیم که بهمون یه فرشته کوچولو بده. اون سال ما (یعنی من و بابایی نی نی) 6 سال بود که با هم ازدواج کرده بودیم. از سال 1383 تا اون موقع. تصمیم گرفتیم تمام عید رو بریم مسافرت و بعد از اینکه از سفر برگشتیم از خدا بخواهیم که بهمون نی نی بده  چون به نظر خودمون مقدمات اومدن نی نی فراهم شده بود. اون سال ما اول عید با مادرجون و پدر جون نی نی به اتفاق دایی علیرضا و زن دایی آزاده نی نی که نفس خوشگل(دختر دایی نی نی) تو دلش بود رفتیم محمودآباد. جای نی نی خالی خیلی خوش گذشت فقط هوا سرد بود. 

 

بعدش هم با مامانی لیلا و عمه ها رفتیم خونه خودمون توی شهسوار. اونجا هم خیلی خوش گذشت. و اما ...